دوست سالیان جوانیم بود. مدتها بود ازش خبری نداشتم . دیشب زنگ زد چهرهای افسرده و صدایی سخت غمگین . بیمقدمه پرسید «آیا گریه قصاب را دیدهای؟» تعجب کردم! «نه ندیدهام». خنده تلخی کرد «من امروز قصاب محلمان را دیدم که پشت پیشخواناش اشک میریخت!» میپرسم «همان آقا مهدی قصاب سر کوچهمان؟» می گوید «بله خیلی پریشان بود من هرگز گریه او را ندیده بودم ….
اشک در چشماش حلقه زده بود میگفت امروز وقتی مشتریها را راه میانداختم متوجه شدم زنی رو گرفته و پیچیده در چادر مرتب از مقابل دکان عبور میکند به داخل مینگرد و میگذرد. وقتی همه مشتریها رفتند به آهستگی و با نوعی با حالت خجالت وارد مغازه شد. زنِ نسبتاً جوانی بود. شناختم شوهرش را چند ماهی است بهخاطر اعتیاد و کاری که نمیدانم چیست ... زندان کردهاند. او مانده با دو بچهی خردسال.
با گریه گفت “آقا مهدی میشود این گوشت را از من بخرید؟” از زیر چادرش تکه گوشتی پیچیده در کاغذ را بیرون آورد بر پیشخوان نهاد. گویی برقام گرفته باشد بیاختیار پرسیدم چرا؟ گفت: “گوشت نذری است امروز در خانه آوردند خواهش میکنم بردارید پولاش را به من بدهید تا برای بچهها نان بخرم.” هرگز در تمامی این سالها چنین مستأصل نشده بود نمیدانستم چه باید بکنم. گفتم گوشتتان را بردارید پول نان چقدر میشود؟ دستش را دراز کرد گوشت را برداشت و گفت: “من برای گدایی پیش شما نیامدم از شما خواستم این گوشت را بخرید! قصد برگشتن کرد!
گفتم : بدهید داد و گفت بِکِشیدش! چهار صد گرم بود. حساب کردم و پول را به دستش دادم. گفتم فردا چه میکنید؟ نگاه تلخی کرد و گفت “این پول نان یک هفته میشود تا آن وقت هم خدا کریم است. خدا عوضتان بدهد.” برگشت به آرامی از در خارج شد. همان زنی که پیش پای تو بیرون رفت.
من بیرون آمدن آن زن را ندیدم! بیچارهگان هرگز دیده نمیشوند. میپرسد “احمد آقا آیا هرگز چنین روزی را تصور میکردی؟” چیزی نمیگویم دردمندتر از آنم که سخنی بر زبان بیاورم. هنوز گوشت نذری بر کفهی ترازوست! نمیتوانم نگاه کنم گویی دو کودک بر ترازو نشستهاند. دردی در قلبم میپیچید... گوشتی نمیخرم با حالتی بغض کرده بیرون میآیم. با این سرزمین چه رفته است که قصابان هم گریه میکنند...